نیمه شبی بود ، در اتوبوس ، و در راه برگشت از مشهدالرضا ، قلم به دست گرفتم ،
و آمد آنچه می آید :
بشنو از باتوم
بشنو از باتوم روایت می کند
از بسیجیان حکایت می کند
از بسیجیان عاشق همچو مرد
شیر مردانی به میدان نبرد
بشنو از باتوم رشادت هایشان
چون که او باشد میان جمعشان
من که باشم؟ جز کسی باتوم دست
از منافق قطع کنم هم پا ودست
من که باشم؟ عاشقی مجذوب یار
من غلام نایب آن تکسوار
من به باتوم پست ها را کشته ام
من به باتوم جنگ ها را برده ام
من و باتوم و لباس خاکی ام
کرده ام ثابت که یک ایرانی ام
لیک باشد مکتبم روی علی
جز پشیزی نیست ایران بی ولی
ای امام من ، ولیم ، رهبرم
در غیاب حجتم ، ای مرجعم
من ندارم طاقت بی تابی ات
رهبرا بنما نظر بر فانی ات .