چندروزی بودبرای راه أندازی غرفه ای درجمکران، بابچه های با صفای بسیج مشغول کار بودیم.
ازابتدا برای بر پایی غرفه بامشکلات زیادی برخوردیم که برای بسیجی این مشکلات عادی است،أگرچه بعضی خیلی راحت می توانند این مشکلات را بایک زنگ زدن حل کنند أما... بگذریم.
به هر حال قسمت کتاب غرفه با عنایت حضرت حجت«عج»بر پاشدوماتوفیق پیدا کردیم چند روزی را فقط رو به گنبد سبز جمکران نشسته وچشم انتظار آقاباشیم ،وخریداری که با خرید کتاب تسلای غم های بسیارمان باشد.
دریکی ازساعات شب نیمه ی شعبان مردی سیه چهره که تقریبا 50سال داشت وارد غرفه شدو با اشاره کردن به کتاب دا ؛ که به صورتی نمایشی ،تعدادزیادی از آن روی میز چیده شده بود، گفت:این کارها چیه ؟این ها نوشتن نمی خواد،من، زمان جنگ خرمشهر بودم،من، برادرم شهید شد،من.....،من...،من....
گفتم: خدا قبول کنه
با نهایت توجه دست هایش را بالا بردو باغلظت تمام گفت:ها خدا،قبول کنه ، خدا،قبول کنه .
بعد از تمام شدن این نوشته با خود گفتم:نکند به بچه های با صفای جنگ توهینی شده باشد،لذا همین حالامی گویم :همه چیزم را مدیون آنها هستم،یاعلی.