درب کوپه ما باز بود و او را میدیدم ،جوانی بود رشید و خوش قیافه ،
در راهرو قطار ایستاده بود ، با تلفن صحبت میکرد ،
صحبتش که تمام شد اشاره ای کرد به من که آقا میشود چند لحظه ؟
رفتم کنارش ، بغض کرده بود ، گونه هایش می لرزید ، خیلی دوست داشت
بغلم کند و یک دل سیر گریه کند ...
با حالت غریبی گفت :
برایم دعا کن ، دارم میرم بیمارستان ، احتمال زیاد شیمی درمانی بشم .....!
بعد التحریر :
............................